بزرگراه حکیم شلوغ بود، مثل اکثر غروبها.
من پشت، سانگ یانگی گیر افتاده بودم که حواسش به رانندگی نبود. از اسم ماشینه خوشم نمیآید، هیکل مدل تیولیش پخمه و یغور است.
سه ماشین کناریام با گوشیشان ور میرفتند و پسره انگار دارد تلگرامش را چک میکند، خانمی که سوار پژو ست انگار دارد فیلمی از تو گوشی نگاه میکند، آرا بیرای سنگینی کرده، شبیه همه است، کپی کپی کسی که معلوم نیست کیست. شبیه شبیه.راننده تاکسی که مرد سیاه سوختهای ست و موهاش از خستگی سیخ شده به چیزی که در گوشیاش میخواند یا میبیند، میخندد، حتما میبیند، انقدر مردم گرفتار تصویرند که از درک مفهوم نوشتهای ساده هم عاجزند.
همه بیخبر از بزرگراهی که در آن گیر افتاده بودیم ونمنم مثل سیلی از گل و شل پیش میرفتیم.
من تصنیفی با صدای شهرام ناظری گوش میدهم
ای لولی بربط زن تومستتری یا من؟
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
خورشید نارنجی رنگ از رو به رو میتابد. نور خوشرنگش چشم را میزند. رو به غرب میرانم، آنجا که آفتاب غروب میکند و پشت کوهی که به چشم نمیآید گم میشود. انجا که خانه است، پس از این ترافیک و دورتر. اما عجالتا تا اینجاییم کنار هم هستیم.
آفتاب در کویر اما، انگار در زمین فرو میرود.
از خانه برون رفتم مستیام به پیش آمد
در هر نظرش مظمر صد گلشن و کاشانه
جوانکی که سوار آن نیسان جوک مشکی است مثل مستها میراند، انگار نه انگار که در این دنیاست. جوک مشکی خوشگل است. هر چند قیافهاش به کودنها میبرد.
چون کشتی بیلنگر کژ میشد ومژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
وسط اتوبان پیرمردی که کمرش را بسته با جوانکی حرف میزند.
آخ نگاه کن با پژو لکنتیاش چطور یک بر هیوندایی پسره را برده.
گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه
به خروجی یادگار که نزدیک میشویم ماشینها در هم میریزند، هر کسی انگار به سمتی میراند من اما چنانکه عادتم است، همواره چسبیده به گارد ریل میرانم.
دیگر نه دختر شبیه شبیه ، نه راننده تاکسی، نه جوانک را میبینم و نه دیگر پشت سر تیولیام.
راه ما از هم جدا شد
برچسب : بزرگراه, نویسنده : changizia بازدید : 191