"پرویز" جوانی است که مشغول مرمت یک کاروانسرای قدیمی در کنار یک روستا در حاشیهی کویر است و در اتاقی در همان کاروانسرا زندگی میکند؛ مثلاً تصور کنید جایی حوالی استان کرمان و سیستان و بلوچستان. خانوادهی او در کرمان زندگی میکنند، پدرش حدود سه سال قبل بر اثر سکتهی مغزی زمینگیر شده است. در ابتدای داستان مادر به او زنگ میزند و از او میخواهد به خانه برگردد تا حالا که دکترها از پدر قطع امید کردهاند و برادرِ پرویز هم از کانادا قرار است بیاید، همهی خانواده کنار هم باشند.
پرویز دوست دارد با یک دستاورد قابل توجه به خانه بازگردد لذا تصمیم میگیرد در منطقهای که حدس میزند میتوان به عتیقه دست یافت، حفاری کند. بدین منظور به همراه دستیارش به دیدار فردی در روستا میروند تا با کمک او عتیقهای که در آینده به دست خواهند آورد را بفروشند.
داستان حاوی چند خط داستانی است که به واسطه وجود عناصر مشترک و فضای مشترک به یکدیگر لینک میشوند. عتیقهای که از زیر خاک بیرون میآید و دختر نوجوانی که به زیر خاک میرود. داستان دارای راویان متعددی است (12 راوی) که تلاش میکنند خطوط داستانی را به کمک هم و از زوایای مختلف به انتها و سرمنزل مقصود برسانند. در میان این راویان متعدد پرویز با دیگران از هر لحاظ (حجم و عمق و آغاز و انجام و...) تفاوت دارد. شاید راویان دیگر صرفاً کمک میکنند تا زوایای مختلف داستان باز شود لذا شناخت ما از آنها از سطح فراتر نمیرود و البته طبیعی است که یک داستان دویست صفحهای ظرفیت فراتر از این را ندارد. لحن راویان علیرغم تنوعشان چندان با یکدیگر متفاوت نیست، شاید میشد برخی از راویان را در هم ادغام کرد (مثلاً جعفری و قنبری و غفوری و سهرابی که همگی در پاسگاه هستند و...) شاید میشد قسمتی که سارا روایت میکند به عهدهی راوی دانای کل گذاشته شود و شایدهایی دیگر.
نثر داستان مجموعهی جالبی است از لغات و اصطلاحات قدیمی و محلی که برای من به عنوان خواننده بسیار جالب بود. کویر و آدم های کویری خوب تصویر شده بود. آهنگ داستان مناسب بود و در یک کلمه خوشخوان بود. از لحاظ محتوایی موضوعات مختلف و مهمی نظیر مسئلهی زمان و زندگیکردن در زمان حال، میراث گذشتگان و فشار گذشته بر زندگی ما، عادت، انفعال و تاثیر جغرافیا بر روحیات آدمها (از این زاویه به یاد کتاب سازگاری ایرانی مرحوم مهندس بازرگان افتادم که کتاب کوچک و قابل توصیهایست) از داستان قابل برداشت است
ظاهراً سیر کلی داستان هنگام ورق زدن آلبوم عکس در پایان کتاب به فرجام منطقیاش میرسد. پرویز با دیدن عکس دستهجمعی با همدورهایهای دانشگاه در هنگام فارغالتحصیلی، یاد آن روز میافتد و اینکه حاضر نشد لباس مخصوص بپوشد و کلاه بر سر بگذارد چرا که فکر میکرد کار مسخرهایست. اما حالا که عکس را نگاه میکند، دوستان سابقش اصلاً مسخره به نظر نمیرسند و خوب که فکرش را میکند میبیند که آنها در آن لحظه داشتند زندگی میکردند در حالی که معلوم نیست پرویز کجای زندگی و کجای زمان بوده است. این البته نکتهی مهمی است. به نظر میرسد علت جدایی هما (عشق ناکام پرویز) در همین قضیه نهفته است. ظاهراً پرویز نمیتوانسته از زندگی لذت ببرد و همنشینی با او هم چنگی به دل نمیزده... طبیعتاً برای کسی که به نوعی گذشته مدام جلوی چشمش است (به نظر میرسد نحوهی سکتهی پدر پرویز چنین نقشی دارد. در کنار این موضوع شغل پرویز هم هست که مرمت بناهای باستانی است) یا در حال بنا کردن تخیلات آتی است (مثل دست پُر برگشتن به خانه از طریق یافتن عتیقه و... یکی از راویان او را آدمی توصیف میکند که همیشه در خواب و خیال است) وقت و توانی برای لذت بردن از خوشیهای کوچکِ دمِ دستِ زمانِ حال (نظیر همان لباس فارغالتحصیلی) باقی نمیماند.
این زمان حال و زیستن در زمان حال، با جملهای که از سنت آگوستین قبل از شروع روایت آمده است تحکیم و تقویت میشود: "اگر به واقع چیزهای آینده و گذشته هستند، میخواهم بدانم کجا هستند؟ این سه وجه زمان به نوعی در ذهن هستند و در جایی دیگر آنها را نمیبینیم." آگوستین برای رد شبهات مرتبط با خدا و خلقت، به مخلوق بودن زمان میپردازد و وجود زمان گذشته و آینده را نفی میکند و همهی آنها را در محضر خدا زمانِ حال میداند. طبیعتاً این حال با آن حالی که برخی (از جمله خودم!) تکرار میکنند که باید در آن زندگی کرد اندکی متفاوت است.
اتفاقاً نوع تصمیم پرویز برای بیرون آوردن عتیقه، و نوع زندگی غلام و سارا و مراد و ... همگی دال بر این است که همهی آنها به نوعی حالگراییِ ایرانی دچار هستند: فقط آنچه حاضر و موجود و قابل استفاده فوری است ارزشمند است یا همان سرکهی نقد به از حلوای نسیه! به هر حال، جا داشت نخ تسبیح روایت کمی مستحکمتر انتخاب و ساخته میشد. شاید اگر تکیهی بیشتر بر روی عکسی که برادر پرویز روی آن انگشت میگذارد (کاروانسرایی مخروبه در کنار درختان تاغ) گذاشته میشد بهتر بود... همان موضوعات مرتبط با تاثیر جغرافیا بر روحیات آدمها... راویان مختلف هرکدام به مناسبتی به این موضوع اشاره دارند اما این صداهای متفاوتی که از آنها به گوش میرسد، در کنار هم آن سمفونیای که در انتها ما را غرق در شعف و شگفتی بنماید، نمیسازد درحالی که داستان (فضای داستان و قلم نویسنده و...) مایههای لازم برای این کار را بهزعم من داشت.
نکات متفرقه
1) درخت تاغ، مقاومت زیادی در برابر خشکی و گرما دارد و همانند درخت گز از گونههایی است که جهت جلوگیری از گسترش کویر به کار برده میشود و منافع فراوانی دارد. (اینجا)
2) هر فصل به نام راویایست که آن را روایت میکند. دو فصل را که بخوانیم این قضیه کاملاً جا میافتد لذا بهتر بود اینگونه به خواننده خط داده نشود: "من که استوار غفوریام با سرباز جعفری حالا تو راهرو ایستادهایم"(ص32)، "من که جعفریام از خاک، سینهام میسوزد"(ص53)، "من که دخترش سارا هستم میگویم..."(ص105). البته در 33 فصل همین سه فصل چنین ایرادی دارد.
3) "هرچند شرایط اقلیمی و تاریخی ما، موجب زندگی کشاورزی با ویژگیهای فرهنگی، بردباری (انفعالی)، شلختگی، وارهایی، زمینگیری، تکزیستی، تفرقه اجتماعی، ناامنی، بیبرنامگی، حالنگری و نهایتاً سازگاری ایرانی گردید، لیکن انسان درست نشده است که در گذشته زندگی کند. بلکه با شناخت گذشته، میتواند به ساختن آیندهای بهتر بپردازد. ساختن آینده و تعیین سرنوشت یک ملت کهنسال چون ایران، کار یک روز و دو روز، راه یک قدم و دو قدم و عمل یک نفر و دو نفر نیست،... عوض کردن طرز فکر کهنه «زود و زور»، و اعتقاد و علاقه پیدا کردن به «عملِ مستمرِ مجتمع» طولانی است." سازگاری ایرانی – مهدی بازرگان
4) سرباز جعفری نمیداند چرا مردم چنین جایی را ول نمیکنند تا بروند به یک جای سرسبز... استوار نظرش این است که خاک اینجا دامنِ آدم را میگیرد و همکاران من معتقدند که آبِ سازمان ما گیرایی عجیبی دارد! (عادت). جعفری معتقد است که مردم از بس به سرشان آفتاب خورده است عقل توی کلههاشان نمانده است که بتوانند فکر کنند و راه فراری بجویند. او حتی در ص55 عنوان میکند که کدام خری اینجا کاروانسرا ساخته!؟ معیار او زمان حال است و ظاهراً نمیتواند درک کند که زمانی اینجا زندگی جریان بیشتری داشته است... شاید هم معتقد است از اول نباید کسی اینجاها ماندگار میشده است که طبعاً این طرز فکر به برخی جوانان امروزی میآید ولی بیانی مشابه (تعداد زیادی از این کاروانسراها در گوشه و کنار این سرزمین بیاستفاده و بیخود ساخته شدهاند) توسط پرویز که کارش مرمت آثار باستانی است جای تعجب دارد... وای به روزی که بگندد نمک!!... و این نقطه قوت داستان و طنز ماجراست... "این" پرویز اگر غیر از این بیان میکرد جای سوال داشت.
5) نمونه عالی و متعالی انفعال و تندادن به چیزی که مقدر شده است سارا است. او به قول خودش حتا از میان دو مردی که در طلب وصالش هستند "انتخاب" نمیکند! او کنار میایستد تا انتخاب شود تا سرنوشتش را مشخص کنند و در نهایت هم در فصلی که روایتگر مرگ خودش است بدون هیچ تقلایی خودش در کندن گودال همکاری میکند و خودش... این تصویر همیشه در خاطرم خواهد ماند.
اصل مطلب... اينجا
برچسب : نویسنده : changizia بازدید : 175