پنج شنبه حالم بد شد. مجبور شدم بروم دكتر و اين حرفها. بيشتر غروب را چرت زدم. آمپولها جز اين حال خواب آلودگي پوكي استخوان هم ميآوردند. در اين دو ماه گذشته چهار بار آمپوله را زده ام كه ركورد افتضاحي است. كم كم بايد فكر كنم كه بيرون غذا خوردن با اين حساسيت شديد غذايي ديوانگي است. واكنش بدنم هم شديدتر شده است. قبلاً تنها كهير ميزدم اما الان تمام تنم به رنگ لبو در ميآيد. دكتره گفت رنگت هميشه همين است؟ گفتم نه. اصلا هيچ انساني اين رنگ هست؟ رستوراني كه اين بار رفتم رستوران جعبه بود. نميشود گفت دوستش دارم به خصوص با اين حالي كه دست آخر به من داد و هراسي انگار مانا از خوردن غذا در بيرون. آهان يادم آمد قبل از آن هم رفته بودم از قنادي دي لايت كه توي برج آفتاب است شيريني خريده بودم. سه قطعه شيريني بيست هزار تومان شد كه گران است اما حقيقتا خوشمزه است. جعبه زيبايي هم دارد. يك پاي سيب گرفتم و يك كيك اسفنجي به رنگ سرخ كه با پنير عمل آورده بودند و اين جور چيزها. خوشمزه بود. انگشت اتهام من به سمت همان باكس است ... خلاصه جاي اين آمپولها يك ساعت خوشگل هديه گرفتم كه خيلي هم دوستش دارم. معركه است. با اعداد بزرگ و زمينه چوبي رنگ و وارنگ.
جامعه کهنه ...برچسب : نویسنده : changizia بازدید : 162