باران و صف نان

ساخت وبلاگ

موهايم بلند شده است. اصلا حس خوبي ندارم و از طرف ديگر حال آرايشگاه رفتن را هم ندارم. خودم را دلداري مي‌دهم كه: يكي دو روزي با اين وضع تاب بياورم... اما بعد؟ بعد دوباره بايد بروم سلماني. تقريبا تعداد موهاي سفيدم بيشتر از موهاي خاكستري سرم شده است. موهاي سفيد در ابرويم هم رخي نشان داده اند. روزگاري موهايم قهوه‌اي رنگ بود الان چيزي است متمايل به خاكستري. اسم جو گندمي قنشگتر است  البته اما اسم كه حقيقت امر را تغيير نمي‌دهد كه اين موهاي بلند فرفري روي سرم زشت است. ببينم دل و دماغ پيدا مي كنم بروم سلماني يا خير.

تهران از شب پيش باراني شده است. چه هواي خوبي. بايد ببينيد. بيرون كه مي‌روي حس ميكني پا به بهشت گذاشته‌اي. البته از نظر هوا. بعد احتمالا مردم را دوست‌تر خواهي داشت. همين عشق و علاقه در شب باراني را در صف سنگكي سر كوچه امتحان كردم. همين جور به خودم تلقين پشت تلقين كه چه آدم‌هاي مهرباني و اين حرفها كه يك زنه آمد زد توي صف گفت من بيست دقيقه پيش اينجا بودم و رفتم دور بزنم و حالا حقم است جلو صف بايستم. ديدم با هزار سال باران هم بعض اين مردم دوست داشتني نمي‌شوند. قيافه‌اش شبيه آدم بود، رفتارش شبيه ناآدم. نمي‌دانم چه گماني كرده كه مي‌ارد او پا رو حق ده نفر آدم بگذارد و زود نان بگيرد. قبلا اجازه مي دادم اين‌ها جلوتر نان بگيرند اما حالا... حقيقتش اين است كه حالا هم اجازه مي‌دهم وقتش را كه آدم از سر راه نياورده است با اين‌ها كل كل كند. بعضي‌ها يك دروغ را انقدر پيش خودشان تكرار مي‌كنند كه مي‌شود حقيقت محض زندگي‌شان

جامعه کهنه ...
ما را در سایت جامعه کهنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : changizia بازدید : 187 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 11:33