چند روزی بود که برکه منزل پدر و مادرم اینها مانده بود. روز پنج شنبه باید میرفت کلاس موسیقی که من رساندمش و صبر کردم تا بیاید. کلاسش در شیخ بهایی قرار دارد و از ان مراکز موسیقی جذاب و شیک و پیک است و البته شلوغ. خلاصه آنجا ماندم تا بیاید بابام هم همراهم آمده بود و رفتیم تا پارک آب و آتش و همان جا زیر سایه نشستیم. طبق معمول پدرم خواست از ان حرفهای روی اعصاب بزند که خودش دوست دارد و متاسفانه من اصلا دوست ندارم و از جنس حرفهای سطحی کف خیابان است که من صفحه را عوض کردم. خودش فهمید. بد روی اعصاب است. آن حالت آرامش را از دست داده است و متاسفانه روز به روز هم بیش از گذشته حرف بیربط میزند. فیالمثل ورودی پارک را گفت اینجا وزارت راه است؟ گفتم آقا شما کارمند نبودی؟ ساختمان به این بزرگی را کنار آن ساختمان میبینی که کلبه گلی را میگویی وزارت راه ... یا مثلا ساختمان بانک سپه که جنب این وزارتخانه است را گفت بانک وزارت است؟ دیگر من جواب ندادم و رفتم توی فکر خودم و سرم را با چیز دیگری گرم کردم. خواهرم که مامان پارمیس است میگوید انگار همیشه راننده بوده نه کارمند و من این ضعف را ناشی از عدم مطالعه و چسبیدن به زبالهدانی به نام اینستاگرام میدانم که مغز را تباه میکند البته اگر استعدادش را داشته باشی (کی ندارد؟) برگشتن بچه کمی بازیگوشی کرد و توی خانه هم مجبورم کرد باهاش توپ بازی کنم و همراهش بدوم. انقدردویدم که نفسم بند آمد. بعد هم بچه پرید روی من و تا آمدم بفهمم دو سه تا گاز ازم گرفت که جاش سریع سیاه شد. بچه بامزهای است و گاهی هم چیزهایی میپراند که آدم از خنده رودهبر میشود. در یکی از دعواها یا بحثهای همیشگی پدر و مادرم (نود درصدش ندید سر غذاست پدرم آدم شکمویی است ولی نمیخواهد این را باور کند و چون از غذا انتظاراتی ورای انتظاراتی که از خورشت قیمه میتوان داشت، دارد در نتیجه همیشه بهش نمیچسبد و نمیخورم و میخورم میکند و مادرم را توی زحمت میاندازد و بحث هم همینجا شروع میشود) خلاصه که اینها بحثشان میشود و بچه هم میترسد و کنجی مینشیند و بعد میپرسد شماها وحشی میشید و بعد با هم عادی میشید؟ آخرش هم گفت اگر دوباره وحشی بشید با لگد میزنمتون. هر حرفی ما میخواستیم بزنیم را زد.
جامعه کهنه ...برچسب : نویسنده : changizia بازدید : 57