روز بارانی تهران

ساخت وبلاگ

امروز اداره نرفتم. کمی دیر بیدار شدم و تلاش کردم بالاخره کافکا در ساحل را تمام کنم. بدجور روی اعصابم است. بعد رفتم نشر چشمه. مهدی و کاوه و بهرنگ نبودند این شد که گشتی توی کتابفروشی زدم. چیز دندان گیری نیافتم یا چندان چشمم را نگرفت. رمانی از زنگی آبادی چاپ شده بود که بد ندیدم بخوانم. یک رمان کوتاه یا داستان بلند هم از یک نویسنده لهستانی خریدم که به نظرم خوب آمد. حالا خواندم نظرم را خواهم گفت. بعد هم رفتم کت و شلوار و پیرهن خریدم. اداره با یک جایی قرار داد داشت که همانجا رفتم. بابک هم گفت بیست میلیون داری بدهی کارم پیش رود... ته جیبم را تکاندم پنج تومان بیشتر نداشتم. دیگر همین را دادم. جز خانواده به هر کسی پول داده ام با والذاریات پس داده یا اصلا پس نداده. این هم خودش داستانی است و در شرایطی که خودم حسابی مقروض بودم نشد ازش استفاده کنم و کار بیخودی است پول قرض دادن البته منهای خانواده. یک همکاری داشتیم می گفت چندتا دوست داری؟ مثلا می گفتی صد تا... خب به همه این صدتا زنگ بزن، از هر کدام مثلا ده تومن بگیر. نصفشان هم که بدهند خودش می شود مبلغی و بعد مثلا ماشین باهاش بخر. حالا تو می پرسیدی چطور پس بدهم؟ اون هم هست. در می امد می گفت نباید پس بدی که. یاری دوستته دوبار بهت می گه تو هم نمی دی اون هم روش نمی شه دیگه بهت بگه. این جوری است.

جامعه کهنه ...
ما را در سایت جامعه کهنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : changizia بازدید : 82 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 13:14