مسافری از کانادا

ساخت وبلاگ

رضا بعد از 5 سال امده بود ایران که به خانواده اش سری بزند. به همراه دخترش و همسرش. سری هم به من زد. موهاش کمتر شده بود اما بیش و کم لاغرتر از قبل شده بود. از این در و آن در حرف زدیم و از اینکه چرا مهاجرت کرده است به کانادا. من گفتم حوصله جاهای سرد را ندارم. جای سر به من نمی سازد. رضا به نظرم هیچ وقت از ان ادمهایی نمی آمد که مهاجرت کند. یعنی احتمال مهاجرت برای من بیشتر بود تا رضا. تفاوت در این بود که من همیشه دست به عصا تر بودم و این همکلاسی و دوست قدیمی من سعی می کرد چیزهای جدید را امتحان کند. یک چیزی در مورد مهاجرت در کتابی خواندم و در ان فرایندی را تصویر کرده بود. در ابتدا ذهنیت یک توریست را داری. همه چیز زیباست. بعد از ان اما کم کم افسرده می شوی و بعد کمی جا می افتی و آخر سر می فهمی که آسمان همه جا همین رنگ است. من که نرفتم اما اینجور نوشته بود. هر چه بیشتر شرایط اقتصادی و چشم انداز آینده نامشخص تر می شود تعداد مهاجرت ها افزایش می یابد. در خط مشی گذاری می گویند: آدم ها با پاهایشان رای می دهند اما چیزی که من از ادبیات یاد گرفتم این است: قلب آدم هم پر دارد. گاهی جسمش اینجا اما قلبش پریده و رفته.

جامعه کهنه ...
ما را در سایت جامعه کهنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : changizia بازدید : 115 تاريخ : جمعه 25 شهريور 1401 ساعت: 18:40