صبح حالم خوب بود. زدم بیرون برای تعویض روغن. طرف گفت الف ایرانی بریزم یا فرانسوی. گفتم اگر تقلبی نیست فرنگی. بعد از دهانش در رفت که اماراتی است. اولش تصمیم داشتم بهران بریزم اما چون از اول روغن الف ریختم باز همین روغن را ریختم. نزدیک چهارصد هزارتومان شد. گران شد. امیدوارم خوب باشد، پول الف خرس نیست. یک عده در این تعویض روغنی دور هم جمع شده بودند و دور بک دله و درباره مسائلی بحث میکردند که از ان بیاطلاع بودند. حقیقتش احساس بدی دارم، ادمهای ناراستی به نظرم رسیدند، امید که اینجور نباشد. رفتم منزل پدر و ناهار آنجا بودم، خواهر کوچکم هم آمد، باردار است و سه چهار ماه دیگر، تو راهی دارد. ظهر مادرم موهایم را کوتاه کرد. بد هم نشد راضیم و از عصر احساس بدن درد دارم و مختصری گلو درد. آمدم منزل خودم تا مسئلهای اگر باشد خواهرم گرفتار نشود. انشالله چیزی نیست. شب است و حالم بد نیست. یک استامینوفن خوردهام تب ندارم، جای شکرش باقی است. خواهرم آخر شب زنگ زد که چرا حالت خوش نیست رفتهای منزل خودت. گفتم راحت ترم. خواهر کوچکم که به زودی مادر میشود کتاب قصه خریده و مدام قصه میخواند تا برای کوچولوی در راهش قصه بلد باشد بخواند. مادر شدن آدم را عمیق میکند، خواهرم با وجودی که تحصیلاتش از همه کمتر است و اصلا درس خوان هم نبود اما برنامه ریز کارکشته ای است، و برای خودش هدفها دارد. حیف که این روزها دخترها از مادر شدن و پسرها از پدر شدن خودشان را محروم میکنند. البته یکی اش هم خود من. چه زندگی ای است؟ ساکت، یکنواخت و بیثمر. بچه داشتن شیرینترین بخش زیستن است و قشنگترینش. پدر که بشوی خود به خود بزرگ میشوی انگار.
جامعه کهنه ...برچسب : نویسنده : changizia بازدید : 196