شباهنگام

ساخت وبلاگ

از دو صبح بیدارم، تا الان که چهار صبح است. پنجره باز است و نسیم خوشبویی تو می‌آید، خنک و عطرآگین. فکرم این سو و آن سوست. شکست‌ها، حسرت‌ها و کارهای عقب افتاده، غم‌ها، تمامش در این ساعت به ذهن آدم هجوم می‌آوردند، خسته نیستم، اما ذهنم درگیر است، غمگین نیستم، اما بی‌حسم. دوست دارم به این باد خنک فکر کنم که پیشانی‌ام را خنک کرده. خودم زیر پتو هستم از این تضاد سرد و گرم خوشم می‌آید. آی زندگی زندگی زندگی با چه دغدغه‌های بچگانه‌ای گذشتی و می‌گذری، بی‌حاصلتر از همین باد خنک خوشبو. از پنجره صدای باران می‌آید قاطی با صدای خودرو که از بزرگراه باکری می‌گذرند. آی زندگی گاهی چقدر ملال‌آوری.

جامعه کهنه ...
ما را در سایت جامعه کهنه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : changizia بازدید : 159 تاريخ : دوشنبه 18 آذر 1398 ساعت: 21:43