ذهنم خسته است، بسیار خسته. کمکم باید کتاب بد خواندن را کنار بگذارم. خیلی روی روح و روان آدم اثر میگذارد، هر چه ادبیات به آدم انرژی میدهد، ناادبیات آدم را تهی و گوشه گیر و ناامید و نانویسنده میکند. حس نوشتن را هم از آدم میگیرد. اصولا هم از یک جایی آدم فکر میکند خب به من چه؟ گو اینکه دوستان من هم میگویند چرا میخوانی؟ یک جورهایی انگار راست هم میگویند، چون ادبیات که بهتر نمیشود، تنها کسیک ه وقت گذاشته برای خواندن کتاب بنجل، بد میشود و به گوشه رانده میشود. البته زیاد هم مهم نیست، بخش نخواندن کتاب بد را که به اندازه کافی خوانده ام که کنار بگذاریم باقی اش حل است. بعد هم درس آغاز شده است و با این شرایط در بهترین حالت بتوانم یک کتاب بخوانم یا یک چیزی بنویسم. در این حد. طرحی هم برای نوشتن البته دارم اما ارادهای برای آغاز آن ندارم.در واقع دو سه طرح هست که بهش فکر میکنم، طرح که نه ایده، اینکه ایده چطور به طرح تبدیل میشود مهم است بعد از پس اکسیون و ماجراش برخواهم آمد. برای من نوشتن یعنی طرح درست داشتن. طرح درست معمولا ایدهای معمولی را هم سر و سامان میدهد.
جامعه کهنه ...برچسب : روزهای, نویسنده : changizia بازدید : 176