باشگاه بد نبود. اکثر همکاران گفتند اخلاقت خوب شده ، ظاهراً در روزهای گذشته اخلاق درستی ندارم. گفتم به هر حال یک روز هم خوبم دوباره به همان تنظیم اصلی برمیگردم. استادم زنگزد که بابت مشهد میخواهم. هنوز فکر میکنند اینجوری است. دیگر همه چیز را سپردهاند به سیستمها. مثلا مدیریت هم خوانده. تازه من کارمند دانشگاهم نه شرکت هواپیمایی ، اما یکی برای جور شد، سه تا میخواست که گیر نیامد. از این کارها خوشم نمیآید. به همکارم گفتم از بیرون اگر کار کردن آدمها را ببینی خندهات میگیرد. چیزی بیش از بازی کودکانه نیست، با همان جدیت این بازی را هم پیش میبریم. حیف عمر. بخوانید, ...ادامه مطلب
سرم درد میکند، چند روز است. خوب هم نشده. یعنی از آلودگی است؟ امروز کلاس دارم، دوست دارم نروم، اما کاری را که دوست ندارم باید انجام دهم. در این شکی ندارم., ...ادامه مطلب
در مجله صدا مقاله تحسین برانگیزی به قلم مصطفی مهرآیین، جامعه شناس و استاد دانشگاه، هست که به گمانم عالی است. مقاله اینگونه آغاز میشود: چگونه زندگی پرسرعت انسان امروز او را دچار مرگ تجربه است؟ به نظرم مقاله خوبی است اگر دسترسی دارید این مقاله آقای مصطفی مهر آیین را بخوانید. تا به پاسخ این پرسش برسید که چرا ما منزوی تر شدهایم؟ و چرا همه چیز را دستمالی میکنیم اما توان تجربه اش را نداریم. «ما تجربه نمیکنیم، چون زیاد تجربه میکنیم.» حرف حسابی است.و چه خوش گفته هایدگر: «انکه در پی نفع است نمیتواند بیاندیشد». در انتهای نظری را از زبان ریچارد رورتی آورده است که جان کلام در ان است. رورتی معتقد است ک,زندگی,سرعت ...ادامه مطلب
تمام روزهای من گرفتار یکسانی شده است. صبحها یک ربع به شش بلند میشوم، خواب و بیدار کتری را روی گاز میگذارم، بعد بیست دقیقهای به حمام میروم. وقتی از حمام بیرون میآمدم چای میگذارم بعد صبحانه را ردیف میکنم و بعد هفت و ده دقیقه از خانه بیرون میآیم. هفت و نیم نشده اداره هستم، و هشت و نیم دوباره ی, ...ادامه مطلب
شب خواب دیدم بچه شدهام. جلوی تلوزیون دراز کشیدم و به عادتی که هنوز هم دارم برنامه کودک نگاه میکنم. پیش از آن که شروع شود مدتی گمشدهها را دیده بودم با عکسهای چپ اند قیچی که از تلوزیون پخش میشد با این جمله که مجری میگفت: مدتی است از خانه خارج شده و هنوز برنگشته. همه عکسهایی که پخش میکرد یک جور بودند ترس ناشناختهای در تماشای آن عکسها بود که با حس امن کنار پدر و مادر بودن جبران میشد. پدر جوانم و مادرم با آن موهای قهوهای تاب دارش و پرسش همیشگیاش: مشقاتو نوشتی؟ پدرم هیچ وقت درباره درس نمیپرسید. من دراز کشیده بودم و به فش و فش باد وسط درختها گوش میدادم. بعد برادر و خواهرهایم هم بیدار میشدند تا برنامه کودک را ببینند. با این آرزو که کاش برنامه عروسکی مزخرف پخش نکند که اغلب میکرد و انتظار و انتظار برای دیدن کارتون. مادرم برای ما میوه پوست میکند. . زمان جنگ بود اما در آن خانه نیم بند وسط درختهای سرجنگلداری همه چیز امن به نظر میرسید. آخ که چقدر دلم برای آن روزها تنگ شده. برای بچگی برای مادر جوانم برای پدر م که غروبها ساکش را برمیداشت تا برود سر کار و بیشتر اوقات یک گوشه دراز , ...ادامه مطلب