جامعه کهنه

متن مرتبط با «پنجشنبه است و دلم» در سایت جامعه کهنه نوشته شده است

دو مسافر

  • تهران امروز باران قشنگی آمد. بعد هم آفتاب شد. هوای دم عید عالی است. پسردایی ام فردا از اتریش می‌آید. چند روز پیش برادرش که هم سن و سال من است آمده بود. با هم فلافل خوردیم و بعد هم کله‌پاچه. هر دو را مادرم درست کرده بود که هر دو هم عالی شده بود. خودم طرفدار کله‌پاچه نیستم اما دور همی مزه داد. باز دعوتم کرد بروم دبی منزلشان. یک پاش اینجاست یک پاش هم انجا. برای نمایشگاهی رفته بود مصر. مشتاق بودم از این کشور بشنوم و اهرام و وضعیت مصر. گفت که فقیر است اما رو به توسعه با این وجود جنگ و این مسائل وضعش را بدتر کرده چون بیشتر درآمدش از کانال سوئز است. وضعیت گردشگری بسامانی هم ندارد و نتوانسته خودش را در این بازار مثل ترکیه رشد دهد.گفتم طرف‌های آخر اردیبهشت شاید آمدم. اگر بشود . دو ماه پیش می‌خواستم بروم اما چسبیدم کار دکتری را تا به انتها انجام دهم., ...ادامه مطلب

  • در ستایش سوگواری

  • مقاله من در مجله چشم انداز مدیریت دولتی

  • هر نوع تاييد يا تخريب افراد و نهادها در وبلاگ‌ها، سايت‌هاي اينترنتي و شبکه هاي اجتماعی به نام نويسنده اين وبلاگ، كذب محض و غيرقابل استناد است. من پيغامی نمي‌گذارم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ۲۲ ساله از منطقه چنگوله

  • صبح که رسیدم اداره فضای اداره یک جور خاصی بود. جایی که بنا بود مدفن شاید همیشگی و شاید موقت شهید گمنام باشد پر گل بود. گل‌های قشنگ. من رفتم به آن سمت و اجازه گرفتم تا توی قبر را نگاه کنم. زیاد عمیق نبود. توش پر از نوشته‌هایی بود که همکاران نوشته بودند و هر کسی چیزی خواسته بود و دعایی نوشته‌ بود. معاون اداره اسم یکی از استادها را برد و گفت رفته توش و احساساتی شده، من هم نزدیک بود احساساتی شوم. رفتم سمت اتاقم که آمبولانس آمد و گفتند کمک کنید تا بگذاریم توی ماشین پر از گلی که برای این کار درست کرده بودند. من هم زیر تابوت را که مزین بود به پرچم قشنگمان گرفتم. سبک بود، مثل پر، انگار بنا نبود اصلا توی خام برود. سوار باد بود، سوار ابر. بوی خوشی می‌داد. مخلوط بوی سدر و گلاب. یکی گفت صلوات. تابوت را گذاشتیم توی ماشین پر از گل که دورش پرچم ایران بود. مراسم تا عصر طول کشید و من. اداره که تمام شد و شب که شد باز رفتم به مزارش سر زدم. چیزی توی حیاط دانشکده تغییر کرده بود. این را واقعا می‌گویم. شهید ما ۲۲ ساله است، از ارتفاعات چنگوله . روی خاکش نوشته بودند ... رفتم درباره این عملیات کوچک چیزی خواندم که بود. عملیات عاشورای ۲، لشکر علی ابن ابیطالب. تپه‌های کوتاه و بلند این منطقه. اصلا سال ۱۳۶۴ کجا و حالا کجا. آن تپه کجا و منطقه مهرآباد کجا. گفتم سبک است مثل ابر؟ گفتم خوشبوست مثل گل؟ فکر کنم گفتم. روز عجیبی بود برای من از نظر احساسی و اولین بار بود که زیر تابوت کسی را گرفتم و اولین بار بود اسم چنگوله را می‌شنیدم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چند روزی این چنین.

  • روزهای تعطیل خوش نگذشت. برادرم در محل کارش به مشکل خورده و طلبی دارد که وصول نمی شود در حد سیصد میلیون و اعصاب ما را بهم ریخت. مبلغ زیادی است پول بیش از یک سال کار است. برکه هم کوتاه آمد و کمی باهاش بازی کردم و یک چیزهایی براش خریدم. کمی شیطنت کرد و دایی دایی به ناف من بست اما چون بی اندازه دوستش دارم هر کاری بخواهد می تواند انجام دهد. شب با وعده رفتن به شمال دل کند و رفت اگر نه دوست داشت بماند پیش ما. باقی تعطیلی به خواندن آلمانی گذشت و کمی هم کتاب. مقاله سوم مخمل هم چاپ شده یا قبول شده و به زودی دفاع خواهد کرد. خیلی زحمت این درس را کشید و رساله اش به نظرم با تغییراتی قابلیت کتاب شدن را دارد. دو روز پیش هم محمد محمدعلی فوت کرد. یکی دو باری او را دیده ام. به جز برهنه در باد اثر قابل اعتنایی ندارد که نام ببرم. اما همین یکی از کتابهای خوب دوران معاصر است باقی کتابهایش به نظرم چنگی به دل نمی زنند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دو روز

  • دو روز تعطیل بود خیلی بد گذشت. منزل خودم هم نبودم. اولین بار کرایه ده میلیونی را این ماه دادم. دادم درآمد. باید منزل را تغییر دهم. حالا که از این ور و آن ور وام گرفته ام می توانم بروم جای دیگر. البته احتمالا. کمی خسته ام اما امروز که روز اول پاییز است روز خوبی شد. یک روز پاییزی قشنگ. مادرم می گوید بروم پیش آنها زندگی کنم با این خرج و برج ها. خودم هم بهش فکر کرده ام اما توان و تحملش را ندارم. درواقع با مادرم مشکل اصلا ندارم با مخمل هم ندارم اما پدرم کمابیش یک کارهایی می کند که مخ آدم بخار می شود و تحملش قدری برای من سخت است. البته خب منزل خودش است و هر جور هم بخواهد رفتار می کند خب من هم تاب این جور چیزها را ندارم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یک روز خوب

  • هوا امروز گویا گرم‌تر شده است. حال خودم نیمه شب خوب شد و امروز رو حساب اینکه حالم خوب بود خیلی بهم خوش گذشت. روز بعد بهبودی همیشه برایم جذاب است. انگار بار درد از روی دوشت برداشته شده است. شاید فردای مرگ هم همین لذت را داشته باشد. الله اعلم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • دیگه تو رو دوست ندارم

  • چند روزی برکه پیش ما بود و من با وجود مریضی کمتر به اینها سر زدم، اما بهتر که شدم با بچه بازی می‌کردم. روز آخر برکه به مامانم گفت دیگه دوستت ندارم. ظاهراً مادرم در گاوصندوق را برایش باز نکرده بود مادرم گفته که من که برات همیشه چیز می‌خرم و تو رو خیلی دوست دارم. برکه گفته عزیزجون (منظورش مادر داماد ماست) گفته تو رو دوست نداشته باشم. مادر چنان قلبش شکسته که گریه کرده . بچه هم رفته براش دستمال آورده. گفتم بچه است خودش عقلش می‌رسد که چه کسی صلاحش را می‌خواهد. به نینا گله کرده. گفتم نیازی هم به آن نیست . الحق که گاهی از انسان چه چیزهایی بر می‌آید. چه خوش گفته که «خدایا! مرا حتى به اندازه یک چشم بر هم زدن به خویشتن وامگذار» بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فوتسال

  • بعد از یک هفته دوباره رفتیم سالن. تعداد مثل بیشتر اوقات کم بود و هفت نفر بودیم این شد که دروازه ها را به هم نزدیک کردیم. تیم ما چهارنفره بود و تیم مقابل سه نفره. اما یک بازیکن داشتند که به انواع و اقسام اشکال ما را جا می گذاشت. خود من دست کم یک بار لایی خوردم یک بار هم طرف توپ را با پشت پا از بالای سرم رد کرد و فرز و چابک رفت آن ور. عجب صحنه قشنگی بود. خلاصه تیم مقابل که سه نفره بود تیم ما را نه یک بار که دو بار در هم کوبید و ناجور باختیم. من چهار گل زدم و تقریبا بد بازی نکردم اما خب باختیم دیگر. زیاد هم خسته نشدیم. رسیدم خانه فقط جان داشتم که بخوابم. کمی پیامها را جواب دادم و بعد دیگر خوابم برد و شب هم کابوس دیدم. چهار بیدار شدم. دوست نداشتم بروم سر کار اما خب... هفته بعد کلا تعطیلیم و این شد که روز آخر را باید می رفتم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • روس

  • روسیه در تاریخ معاصر ایران دست آلوده و چهر سیاهی دارد. علاوه بر ستم و ظلم به ایران و جدا کردن چندین و چند شهر و منطقه از ایران در سنوات گذشته ، در بزنکاه‌ها هم با برگ ایران بازی کرده است و به اصطلاح منافع ایران را فدا کرده است. تکیه بر این کشور خطای بزرگی است و ضررش هم به زودی هویدا می‌شود. در تاریخ معاصر علاوه بر انگلیس و در سال‌های اخیر امریکا، روسیه هم خطا و جفای بسیاری کرده است. عاقلانه نیست در بست سیاست خارجی را همراه و همگام این کشور یا هر کشوری کرد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یک روز عادی اما گرم

  • چند روزی بود که برکه منزل پدر و مادرم این‌ها مانده بود. روز پنج شنبه باید می‌رفت کلاس موسیقی که من رساندمش و صبر کردم تا بیاید. کلاسش در شیخ بهایی قرار دارد و از ان مراکز موسیقی جذاب و شیک و پیک است و البته شلوغ. خلاصه آنجا ماندم تا بیاید بابام هم همراهم آمده بود و رفتیم تا پارک آب و آتش و همان جا زیر سایه نشستیم. طبق معمول پدرم خواست از ان حرفهای روی اعصاب بزند که خودش دوست دارد و متاسفانه من اصلا دوست ندارم و از جنس حرفهای سطحی کف خیابان است که من صفحه را عوض کردم. خودش فهمید. بد روی اعصاب است. آن حالت آرامش را از دست داده است و متاسفانه روز به روز هم بیش از گذشته حرف بی‌ربط می‌زند. فی‌المثل ورودی پارک را گفت اینجا وزارت راه است؟ گفتم آقا شما کارمند نبودی؟ ساختمان به این بزرگی را کنار آن ساختمان می‌بینی که کلبه گلی را می‌‌گویی وزارت راه ... یا مثلا ساختمان بانک سپه که جنب این وزارتخانه است را گفت بانک وزارت است؟ دیگر من جواب ندادم و رفتم توی فکر خودم و سرم را با چیز دیگری گرم کردم. خواهرم که مامان پارمیس است می‌گوید انگار همیشه راننده بوده نه کارمند و من این ضعف را ناشی از عدم مطالعه و چسبیدن به زباله‌دانی به نام اینستاگرام می‌دانم که مغز را تباه می‌کند البته اگر استعدادش را داشته باشی (کی ندارد؟) برگشتن بچه کمی بازیگوشی کرد و توی خانه هم مجبورم کرد باهاش توپ بازی کنم و همراهش بدوم. انقدردویدم که نفسم بند آمد. بعد هم بچه پرید روی من و تا آمدم بفهمم دو سه تا گاز ازم گرفت که جاش سریع سیاه شد. بچه بامزه‌ای است و گاهی هم چیزهایی می‌پراند که آدم از خنده روده‌بر می‌شود. در یکی از دعواها یا بحث‌های همیشگی پدر و مادرم (نود درصدش ندید سر غذاست پدرم آدم شکمویی است ولی نمی‌خواهد این ر, ...ادامه مطلب

  • مادام بوآری

  • «اِما به خودش می گفت، او را دوست دارم، ولی چه فرقی به حال او می کرد،‌ او خوشحال نبود، او هیچ وقت خوشحال نبود. چرا که زندگی بسیار کمتر از حد انتظارات او بود. او به هر چیزی که دل می بست، فورا به خاک تبدیل می شد.» بواری محصول مدرنیته است، روح این زمانه است. اما بوآری تصویری از زندگی در ذهن ساخته است که با واقعیت موجود هم‌خوانی ندارد. بوآری به دنبال این تصویر هوسناک و غیرواقعی، همه چیزش را مصرف می‌کند، در قماری برای به دست آوردن لذت، لذت بی‌انتها و بدون ملال. نخست عفتش و سپس راستی و سرانجام چیزی که همواره به دنبالش بود، یعنی عشقش را در این قمار می‌بازد، چه او برای جبران بدهی‌ای‌اش به سراغ فاسق قبلی‌اش می‌رود و فاسق چیزی به او نمی‌دهد و در این مصرفزدگی سرانجام چیزی نمی‌یابد جز زند‌گی‌اش که آن را در راه تصاویر خیالی تباه کرده است. آخرین چیزی که دارد را هم از دست می‌دهد شاید برای به فلاکت نیافتدن. بوآری روح مدرنیته است، روح زنانه مدرنیته. صحنه مرگ بوآری از به یادماندنی‌ترین صحنه‌های کتاب است که چند بار خواندم. الحق که فلوبر در نوشتن این صحنه استادی به خرج داده است.#مادام_بوآری #گوستاو_فلوبر, ...ادامه مطلب

  • نئوهاوکینگ‌ها نوشته مریم حسینیان

  • دارد باران می‌بارد و به عکس عادت همیشگی‌ام، که زود می‌خوابم بیدارم. کسالت دارم و مختصری تب و چون خوابم نمی‌برد کتاب حسینیان را می‌خوانم. تازه داستانی از فوئنتس را تحمل کرده‌ام بلکه طعم تلخ رمان اورول را بزداید. کتاب حسینیان را اوایل نوروز خریدم. گذاشتم کنار و از سر بی‌حوصلگی ورقی بزنم. خیلی وقت است که کتاب‌های فارسی را در حد ورق زدن تاب می‌آورم. یکی دو مار حسینیان هم همین طوری‌ بودند،دوست‌نداشتنی شاید یا... چیزی مثل بقیه... اما چند صفحه فقط از کتابش را که خواندم همراهش شدم از آن کتاب‌هاست که نمی‌خواهم تمام شود . حسینیان از درد نوشته اما از زندگی گفته،از عشق گفته از هستی گفته. شاید زیاده حرفی باشد اما آنقدر کتابش را دوست دارم که دلم نمی‌خواهد تمام شود. گاه‌گاه کتابش را می‌بندم جایی در من هم در گرفته انگار. دوست دارم باز نفس بکشم. به صدای باران گوش کنم و بعد دوباره با حسینیان همراه شوم. قدم به قدم. چقدر حس را با کلمه خوب منتقل کردی خانم. چقدر چقدر چقدر قشنگ نوشته‌ای... چقدر حالم را دگرگون کردی. باران شدیدتر شده و من فکر میکنم مبادا به نویسنده بربخورد که من از روایت دردناک بیماری‌اش تعریف کرده‌ام. حسی دارم الوده به گناه نمی‌دانم. کتاب فوق‌العاده است هر چند تاب تحمل تلخی بیماری و مشکلاتش حتا برای من خواننده سخت است. نویسنده اما درد را و معنای درد و رنج را به زیبایی و خلاقانه تصویر کرده است. این اثر حسینیان روایت رنج است، زندگی و رنج و درد. دوست دارم خیلی حرف بزنم اما... کاش حسینیان زود خوب شود ... آخر کتاب امیدوارم همین باشد ... می‌دانم مهدی هم مثل من زود گریه‌اش میگیرد، آخرش خنده باشد ... تب دارم و معده‌ام از فضای کتاب دردناک شده. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • سال نو مبارک

  • هر نوع تاييد يا تخريب افراد و نهادها در وبلاگ‌ها، سايت‌هاي اينترنتي و شبکه هاي اجتماعی به نام نويسنده اين وبلاگ، كذب محض و غيرقابل استناد است. من پيغامی نمي‌گذارم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • چرنوبیل

  • مجموعه چرنوبیل مجموعه دیدنی‌ای است اما بیش از آنکه سرگرم کننده باشد آموزنده است. چرنوبیل یک حادثه واقعی است اما می‌شود به صورت استعاری آن را جامعه هم پنداشت ، هسته رآکتور را استعاره‌ای دانست از متن جامعه ... از دید مدیریتی هم نگاه کردنش الحق آموزنده است. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها