جامعه کهنه

متن مرتبط با «قصه ظهر جمعه» در سایت جامعه کهنه نوشته شده است

جمعه روزی

  • رفتم بیرون، مگامال که در اکباتان است بلکه چیزی بخرم که نمی دانستم چیست. به چیز خاصی نیاز نداشتم این یعنی غمگینم. زود برگشتم. زیاد دل و دماغ نداشتم. مگامال هم خلوتتر از آن بود که سرحالم بیاورد. بعد رفتم کمی کتابها را نگاه کردم. کتاب خاصی هم نمی خواستم. سریع راندم تا خانه و اینجور روزی گذشت که می شد روز خوبی باشد اما روزی معمولی شد با هزار جور خیال و فکر.,روزی جمعه,جمعه چه روزی است,جمعه سیاه چه روزی است,دعای روزی جمعه,جمعه چه روزیست,جمعه سیاه چه روزی بود,جمعه سیاه چه روزی,جمعه سیاه چه روزیست,جمعه خونین چه روزی است ...ادامه مطلب

  • قصه

  • و هر آدمی که می آید قصه ها دارد.,قصة عشق,قصه های جزیره,قصة مسلسل نص يوم,قصه سرا,قصه های مجید,قصه کودکانه,قصه ها,قصه شب,قصة حب,قصه ظهر جمعه ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها